نی ما جوادپورمجموعه آثار نی ما جوادپور نی ما جوادپور

  • برنامه ها
    • مشق
    • مـکـتـوم
    • انتهای نهایت
  • مقالات و مقولات
  • روزنگار
  • سـخنرانی و درسگفتار
  • اشعار
  • پیشنهاد و معرفی
  • کتاب
  • روزنامه آنلاین تقریر
  • ارتباط با من

نی ما جوادپورمجموعه آثار نی ما جوادپور نی ما جوادپور

  • برنامه ها
    • مشق
    • مـکـتـوم
    • انتهای نهایت
  • مقالات و مقولات
  • روزنگار
  • سـخنرانی و درسگفتار
  • اشعار
  • پیشنهاد و معرفی
  • کتاب
  • روزنامه آنلاین تقریر
  • ارتباط با من
  • صفحه خانگی
  • >
  • پیشنهاد و معرفی
  • >
  • پایان مرگ

مرگ ایوان ایلیچ / لئو تولستوی
پایان مرگ

  • مارس 25, 2021

بسیاری از اندیشمندان بر این باورند که یکی از مهم ترین شروط ِ لازم ِ درک ِ معنا و مفهوم “زندگی”، آگاهی از معنا و مفهوم ِ “مرگ” است، و البته مراد از “مرگ” در اینجا “مرگ سابژکتیو”، به مثابه گونه ای از آگاهی نسبت به “مرگ” خواهد بود.

بر این اساس حتی نتیجه گرفته اند که ؛ دوران “کودکی” را نمی توان بعنوان دوران ِ آگاهی نسبت به “زندگی” دانست، چرا که در این دوران، کودکان از آگاهی نسبت به معنا و مفهوم “مرگ” برخوردار نیستند.

اما در وجه “آبژکتیو” نیز “مرگ” دارای آنچنان صراحت و قطعیتی ست که آگاهی نسبت به معنا و مفهوم “زندگی” نیز در خلاء توجه و تامل نسبت به آن، در مرزهای غیرممکن سیر خواهد کرد.

و صد البته که اگر “مرگ” فرجام محتوم تمامی “موجودات” است، اما “مرگ آگاهی” بعنوان یکی از شاخه ها و شاخص های “آگاهی بر آگاهی”، نه تنها از ویژگی های “انسان” بلکه وجه تمایز ِ او با سایر موجودات بشمار می رود.

به این معنی که ؛ انسان دارای “آگاهی بر آگاهی” ست و می داند که می داند و حتی می داند که نمی داند و بر همین نهج اگرچه او نیز همچون سایر “موجودات” می میرد، اما او می میرد در حالی که پیش از آن می داند که عاقبت می میرد.

بنابراین آگاهی ما نسبت به “زندگی” در گرو ِ آگاهی ما نسبت به “مرگ” است، اما علیرغم این آگاهی ِ، همین انسان علی الاغلب و اصولا، نمی داند که کی و در چه زمان خواهند مُرد. و اینجاست که همان “آگاهی ِ بنیادین” خود مبتنی بر یک “عدم آگاهی بنیادین” است.

اما این آگاهی نسبت به مرگ حداقل در 4 وجه متفاوت ما را به مواجهه فرا می خواند :

1: “مرگ” در مقام واقعه ای عینی و مشهود و بیرونی به مثابه پایان عمر انسان (Death)

2: “مرگ” در مقام حضوری مستمر و مستحکم در تمامی لحظه ها و همراه و همگام با نفس به نفس ِ انسان (Dying) به این معنی که هر لحظه ای که جای خود را به لحظه ی بعدی و هر نفسی که جای خود را به نفس ِ بعدی و هر دمی که جای خود را به بازدم می سپارد، در واقع دچار “مرگ” می شود و به دیگر بیان ؛

“نفس المرء خطاه إلى أجله”

3: “مرگ” در مقام ِ گذرگاهی برای راهیابی آدمی به عالمی دیگر (after death)

4: “مرگ” در مقام ِ مرحله ای و دوره ای و مقطعی از زمان، که انسان خود را از آن لحظه به بعد مواجه با پایان عمر بصورت قطعی می بیند (near death)

 

از ماندگارترین و مهم ترین آثار “ادبیات جهان” در این عرصه، یکی از رمانهای تولستوی است به نام ِ “مرگ ایوان ایلیچ”.

تولستوی در این داستان بیش و پیش از سایر موارد ِ مذکور، وجه چهارم از “مرگ” را در نظر دارد و زلف اندیشه درباره این وجه از مرگ را به گونه ای با دستان ِ داستان گره می زند که گره گشای فراوان معما درباره “زندگی” و “مرگ” است.

“ایوان ایلیچ” همچون تمامی انسانها دارای اینگونه آگاهی نسبت به مرگ است که ؛ روزی خواهد مُرد. و حتی به یاد می آورد این قیاس اقترانی ِ ساده را که ؛

” کایوس آدم است، آدمها می میرند، بنابراین ؛ کایوس می میرد”.

اما اگرچه نسبت به این “قیاس اقترانی” دارای آگاهی بود اما این تولستوی است که احوالات “ایوان ابلیچ” را ورای این “آگاهی”، اینگونه روایت می کند ؛

” [این استدلال] درباره کایوس همواره درباره کایوس درست بود، اما درباره خودش مطمئنا درست نمی نمود. اینکه کایوس می میرد، درست بود، اما او که کایوس نبود، انسان تجریدی نبود، موجودی بود جدا از دیگران. کاملا جدا… کایوس به درستی فانی بود و حقیقت درباره او جز این نبود که روزی می میرد، اما درباره من، وانیا کوچولو، ایوان ایلیچ، با همه ی اندیشه ها و احساسات و عواطفم، ماجرا متفاوت بود. مرگ من به این سادگی نیست. وای از اینکه من بمیرم”.

“ایوان ایلیچ” اگرچه این آگاهی بواسطه ی “استدلال” درباره مرگ ِ کایوس را به سادگی می پذیرد اما در آستانه “مرگ” قرار گرفتن خود را هرگز به این سادگی نمی پذیرد و در سوی دیگر ماجرا نیز پیرامون او، نزدیکترین همکاران و دوستانش، آنگاه و آنجا که با خبر ِ مرگ او مواجه می شوند، اینگونه ترسیم گر این فضا هستند ؛

” نفس واقعه مرگ ِ یکی از آشنایان نزدیک در شنوندگان خبر ِ مرگ، طبق معمول این احساس خوشایند را برانگیخت که ؛ او مُرده، من که زنده ام”.

هر چند اگرچه “پیتر ایوانیچ” بعنوان یکی از نزدیکترین دوستان و همکاران او نیز در مواجهه ی نخست با خبر ِ مرگ ِ دوست و همکار خود، علاوه بر خوشحالی از ارتقای پست و مقام اداری، در دل می گوید ؛ “اوست که مُرده، نه من”، اما هم او نیز آنگاه و آنجا که از چگونگی مرگ ِ جانکاه ِ “ایوان ایلیچ” آگاهی می یابد ؛

” با خود گفت : سه روز عذاب جانکاه و بعد هم مرگ! از کجا معلوم که این سرنوشت در انتظار من هم نباشد؟ و لحظه ای به هراس افتاد”.

و البته “ایوان ایلیچ”، که این نوع مواجهه از جانب اطرافیانش را در می یابد، آنها را اینگونه ملامت می کند ؛

” به حال آنها فرقی نمی کند، اما آنها هم روزی می میرند. آدمهای ابله! اول من و بعد آنها، فرقی به حالشان نمی کند. حالا خوشحالند … جانورها!”.

و اینگونه است که تولستوی بر آن است تا نقش تاثیرگذار ِ “خود آگاهی” را برجسته نماید در راستای “مرگ آگاهی”.

همان “خود”ی که آگاهی نسبت به او، و برجستگی و نقش آفرینی اش در دیگر عرصه ها نیز همچون “اخلاق” و “عشق” و …، موجب تغییر و تحول در “آگاهی پیشینی و تجریدی” ما می شود.

گویی به تعبیری ؛ “مرگ” دچار تغییر وتحول بنیادین می شود، آنگاه و آنجا که او را تحت “تملک” خویش در می یابیم. آنجاست که با به میان ِ آمدن ِ پای ِ “من”، آن “مرگ” نیز بدل می شود به “مرگ ِ من”.

انسانی که برای نمونه همواره بر این باور است که ؛ “مرگ،ویرانگر است”، وقتی مالک ِ آن “مرگ” می شود، دیگر نمی گوید و نمی نویسد که ؛ “مرگ من، ویرانگر است”، بلکه در واقع روایت او از این مواجهه اخیر این است که ؛ ” مرگ، ویرانگر ِ من است”.

با اینهمه، در وجوه چهارگانه ی مواجه با “مرگ”؛

در حالت نخست، از آنجا که “تملک مرگ” همزمان است با پایان عمر، دیگر “منی” در کار نخواهد بود تا دچار چالشهای بنیادین شود.

در حالت دوم، از آنجا که “تملک مرگ” همراه است با باور ِ استمرار و استحکامی ناگزیر، “من”، این تکرار ِ محتوم را می پذیرد و حیات ِ خود را بر اساس این ممات ِ ممتد، سامان می دهد تا دچار چالشهای بنیادین نشود.

در حالت سوم، از آنجا که “تملک مرگ” به گونه ای همچون دو حالت پیشین آغشته به وجود و شهود ِ قریب ِ “لحظه ی پایان” نیست، و البته چشم اندازی از “پس از خود”، آغشته به “جاودانگی” را تصویر و ترسیم می کند، “من”، دارای فرصت و امکان لازم برای از سر گذراندن ِ چالشهای بنیادین خواهد بود.

اما در حالت چهارم، از آنجا که “تملک مرگ”، “من” را در مجاورت با فرجامی محتوم قرار داده که تا کنون آن را درباره خود نپذیرفته ام، امواج چالشهای بنیادین یکی پس از دیگری مرا به صخره های ساحل ِ “ناشناخته ها” می کوبند.

ناشناخته هایی که یکی از مهم ترین ِ آنها یعنی “مرگ”، خود را به صریح ترین و سریع ترین شکل ِ ممکن در بستر ِ آشنایی با من افکنده در حالی که آغوش باور و پذیرش ِ من را با او مرافقت و موافقتی نیست.

در میان این امواج است که “ایوان ایلیچ” می کوشد تا به هر آنچه پیش از این (در روزگار عدم تملک مرگ) می توانست سدی در برابر “مرگ آگاهی” و اندیشه به مرگ ایجاد کند، توسل و تمسک جوید، تا همچون گذشته ، “مرگ ِ من” بدل به “مرگ هر انسان” شود.

اما در این شرایط است که ؛ خورشید ِ مرگ در نیمروز ِ حقیقت، تاب مستوری ندارد. و در این شرایط احوال “ایوان ایلیچ” از این قرار و بر این مدار است که ؛

” … سعی می کرد این فکر دروغ و نادرست و ویرانگر را از سر بیرون کند و افکار مثبت را جایگزین کند. اما این فکر، و علاوه بر این فکر، نفس ِ حقیقت، گویی می آمد و با او روبرو می شد…هر آنچه که پیش از این جلوی مرگ آگاهی او را می گرفت یا آن را پنهان می کرد و از بین می برد، حالا دیگر این اثر را از دست داده بود”.

این “حقیقت” حتی اگر در محدوده آگاهی ما نسبت به حضور و وجود ِ صریحش نیز قرار بگیرد، اما “چرایی ِ” آن به سختی تن به حضور در این محدوده می دهد. اما حتی این “چرایی” نیز در آن شرایط، به گونه ای دیگر رخ می نماید. در اینجا نیز “من”، نه با “چرایی ِ مرگ”، بلکه با “چرایی ِ مرگ ِ من” مواجه است.

به یاد آورید آن مواجهه ی هولناک و تراژیک “ایوان ایلیچ” با همین شرایط را ؛

“همچون کودک به گریه افتاد. برای درماندگی و تنهایی جانکاهش و بی رحمی انسان و بی رحمی خدا و غیبت خدا می گریست.

چرا این بلا را سر من آورده ای؟ چرا من دچار این شرایط کردی؟ چرا چنین سخت عذابم می دهی؟

توقع پاسخی نداشت و با این حال می گریست، چون پاسخی در کار نبود … به خودش گفت : معطل نکن! شلاقم بزن! اما برای چه ؟ مگر با تو چه کرده ام؟ به کدامین گناه ؟”…

این “به کدام گناه؟” یکی از ویرانگرترین و تاثیرگذارترین پرسشهای تاریخ حیات ِ دینی بشر بشمار می رود. همان “به کدامین گناهی” که عیسی به گونه ای دیگر بر صلیب گفت، همان “به کدامین گناهی” که یهودیان در دوران جنگ جهانی دوم گفتند، همان “به کدامین گناهی” که “خداوند” در قرآن درباره ” کشتن و زنده به گور کردن دختران” گفت و …

اما شگفتا که این “چرایی ِ تراژیک”، نه تنها برای “ایوان ایلیچ” بلکه برای اطرافیان و خویشان او نیز بعنوان پرسشی ویرانگر اعلام حضور می کند. و حتی نه لزوما این پرسش که ؛ “چرا همسر و یا پدر ما می میرد؟”، بلکه به یاد آورید این بخش از گفت و گوی دختر و مادر را ؛

” لیزا به مادرش گفت : مگر تقصیر ماست؟! طوری رفتار می کند که گویی ما مقصرییم! دلم به حال پدر می سوزد اما ما چرا زجر بکشیم ؟”.

چیست این “حقیقت قاطع و صریح” که می آید و هرچه هست و نیست را با خود می برد، و تنها “چرا” و “ای کاش” را در بساط ما می گذارد…

” به خودش گفت : مقاومت محال است! ای کاش می دانستم به کدامین گناه؟ اما این هم محال است … توضیحی در کار نیست. عذاب، مرگ، … اما برای چه ؟ “.

اما علاوه بر خواسته ی “محال”، محالی دیگر نیز در کار است و آن چیزی نیست جز ؛ انتظار ِ فرا رسیدن ِ مرگ …

” یک نوبت دیگر مرفین که مرا بیهوش کند. به دکتر می گویم باید فکر دیگری برایم بکنی. ادامه این وضعیت محال است”.

در این میان تنها پاسخی که برای اینهمه پرسش ِ بی پاسخ درباره این شرایط در بساط می یابد، این است که ؛

” شاید آنگونه که باید زندگی نکرده ام. و پاسخ داد ؛ اما در جایی که همه چیز را به درستی انجام می دادم چگونه چنین چیزی ممکن است؟. و این را بعنوان یگانه گشاینده تمامی معماهای مرگ و زندگی، محال دانست و از ذهن بیرون کرد”.

“ایوان ایلیچ” انسانی به معنی دقیق ِ کلمه ؛ معمولی است. او هرگز نه یک “انسان کامل”ّ بلکه “کاملا انسان” است. و تولستوی در بخشی از داستان، عبارتی بسیار دقیق و البته عمیق درباره او اینگونه مطرح می کند ؛

” از زندگی ایوان ایلیچ چه بگوییم؟ که ساده تر و معمولی تر و بنابراین وحشتناک تر از آن پیدا نمی شد”.

اما چرا “زندگی ساده و معمولی” او باید در عین حال “وحشتناک” باشد؟ و این “ساده و معمولی و در نتیجه وحشتناک” بودن زندگی او آیا نسبت و تناسبی با احوالات او در آستانه ی مرگ داشت ؟

“ایوان ایلیچ” در زندگی خود را از لذات و تنعمات ِ موجود و ممکن، بی نصیب نمی گذاشت ؛

” لذتهای مربوط به کارش لذتهای مبتنی بر جاه طلبی بود، لذتهای اجتماعی اش لذتهای مبتنی بر تفاخر بود، اما بزرگترین لذتش بازی ِ ورق بود”.

مبنا و علت ازدواج با “پراسکوویا فیودورنا” نیز چندان بیگانه با همان “لذتها” نبود ؛

” این ازدواج رضایت شخصی به او می داد و در عین حال دوستان و همکاران ِ دارای مقام و منصبش نیز آن را مناسب می دانستند … ایوان ایلیچ کم کم به این نظر رسیده بود که ازدواج خصلت زندگی راحت و خوشایند و شاد و همیشه پسندیده زندگی اش را که مورد قبول جامعه بود و از نظر خودش هم طبیعی، نه تنها بر هم نمی زد بلکه تکامل نیز می بخشید”.

اما پس از حاملگی زنش بود که “ایوان ایلیچ” آن شرایط خوشایند و لذتها را در معرض آسیب دید و در این شرایط بود که ؛

” بسیار زود ، یعنی یک سالی پس از ازدواج، ایوان ایلیچ دریافت که ازدواج به رغم افزودن آسایشهایی به زندگی، در واقع موضوع بسیار پرنقش و دشواری است و آدمی برای اینکه بتواند انجام وظیفه کند، یعنی زندگی پسندیده مقبول جامعه را در پیش بگیرد لازم است در برابر آن، عین وظایف اداری، موضع خاصی اختیار کند. و ایوان ایلیچ در برابر زندگی زناشویی چنین موضعی اختیار کرد”.

و به دیگر بیان ؛

” نیاز به حفظ زندگی خاص خودش را بیرون از محدوده زندگی خانوادگی ]بیشتر احساس می کرد[ … ستیزه جویی و کلج خلقی زنش بیشتر و بیشتر می شد … و زندگی خانوداگی لذتش را برای ایوان ایلیچ بیش از پیش از دست داد”.

اینگونه مواجهه با حوادث و وقایع زندگی نه نشانه ی “پلید بودن” او بود و نه نشانه ی “منزه بودن” او. و از قضا همینگونه واکنش ها و مواجهات بود که از او “انسانی ساده و معمولی” ساخته بود.

اما در آنسوی ماجرا نیز زنش بود که در اوج آن مجادلات با “ایوان ایلیچ” ؛

” آرزوی مرگ او به دلش افتاد، اما در عین حال نمی خواست شوهرش بمیرد، چون در آنصورت حقوقش قطع می شد! … خودش را سیاه بخت می دانست، چرا که حتی مرگ شوهرش هم باعث رهایی اش نمی شد …”.

اما “ایوان ایلیچ” خلاء اینگونه لذایذ را به نوعی دیگر با مناسبات اداری و کاری اش پُر می کرد، آنگونه که ؛

” آگاهی از قدرتی که داشت، برخورداری از امکان به خاک سیاه نشاندن هرکسی که اراده می کرد، اهمیت و جبروت ظاهری هنگام ورود به دادگاه، یا برخورد با زیردستان، موفقیت در برابر مافوق و مادون، و از اینها مهمتر؛ چربدستی در بررسی پرونده ها که به آن وقوف داشت علاوه بر معاشرت و خوردن غذا و بازی ورق با همکاران، باعث لذتش بود و جاهای خالی زندگی اش را پر می کرد”.

اینها و بسی بیش از اینها اگرچه در شرایط او “ساده و معمولی” بشمار می رفت اما آنجا و آنگاه که همین انسان با چنین شرایطی در آن حالت چهارم ِ مواجهه با مرگ قرار می گیرد، خود را همچون آن متهم و مجرمی می پندارد که در دوران فعالیتهای کاری و اداری، آنچنان در دستان ِ اختیارش قرار می گرفت که ؛ “می توانست هر جور که عشقش بکشد او را به خاک سیاه بنشاند”.

و حتی آنجا و آنگاه که در همان شرایط در برابر پزشک قرار می گرفت نیز همین فضا حکمفرما بود ؛

” این کارها دقیقا همان چیزی بود که خود ِ ایوان ایلیچ بارها در برخورد با متهمان با هوشمندی انجام داده بود. پزشک نظر نهایی خود را بازهم با هوشمندی صادر کرد و از بالای عینکش نگاه فاتحانه و شادمانه ای به متهم انداخت…”.

“ایوان ایلیچ” بواسطه ی غرق شدن در مناسبات کاری و اداری و از آنجا که همواره در دادگاه با متهمان مواجه بود، عدم صداقت را بارها و بارها مشاهده و لمس کرده بود و حتی خود نیز در مواقعی مبتلا به آن بود، و بازهم آنجا و آنگاه که در آستانه ی “مرگ” قرار گرفته بود خود را مواجه با این عدم صداقت از جانب اطرافیان می دید و بر عذابش می افزود ؛

” آنچه بیش از همه ایوان ایلیچ را عذاب می داد نیرنگ و دروغی بود که از جانب همگی به دلیل نامشخصی ابراز می شد … دروغ گفتن را بس کنید! شما هم همچون من، از مرگ من اگاه هستید، پس از دروغگویی دست بردارید”.

اما ورای آنکه اطرافیان می توانستند به علت ِ قوت قلب دادن به او، ماجرای مرگش را مطرح نکنند، آیا در اینجا نیز این واکنش دیگران نسبت به “مرگ او” به آن دلیل نبود که آنها این “مرگ” را در واقع “مرگ خود” نمی دانستند؟

به یاد آورید تنها کسی که “ایوان ایلیچ” او را بری از این عدم صداقتها می دانست، یعنی ؛ “گراسیم”.

مواجهه ی “گراسیم” با “ایوان ایلیچ” چنین است که ؛

” همه رفتنی هستیم، پس چرا این ذره زحمت (خدمت) را از هم دریغ کنیم ؟”.

در اینجا حتی “گراسیم” صداقتش در مواجه با “مرگ او” را بر این اصل، بنیان می نهد که ؛ آن “مرگ” را تا حدودی “متعلق به خود” نیز می پندارد.

در این شرایط حتی اگر دیگران با “دروغهایشان” می رفتند، اما چیزی می ماند که هرگز او را تا “آخرین دم” تنها نمی گذاشت ؛

” پس از رفتن آنها، ایوان ایلیچ احساس کرد که حالش بهتر شده، دروغ هم با آنها رفته بود. اما درد بر جای مانده بود، همان درد و همان هراسی که همه چیز را از تنوع می انداخت و شبیه به هم می کرد، نه چیزی دشوارتر و نه چیزی آسانتر. این بدتر از آن و آن بدتر از این”.

این “درد” بیش و پیش از آنکه دردی جسمی و ناشی از بیماری باشد (مرگ آبژکتیو) ، دردی روحی و درونی ناشی از آن چالشهای ویرانگری است ( مرگ سابژکتیو) که “ایوان ایلیچ” مواجهه ای نه از جنس و سنخ ِ حالت دوم و سوم، بلکه از حالت چهارم با آن دارد و به همین علت است که حداقل در سه روز او را نابود می کند.

سالها پس از این داستان تولستوی، “روانشناسی مرگ” در پی توضیح و تببین ِ چرایی و چگونگی این حالت چهارم ِ مواجهه با مرگ برآمد و کسی چون “کوبلر راس” مراحل پنجگانه ای درباره این شرایط، اینگونه ترسیم کرد ؛

1: حالت انکار (Denial)

2: حالت خشم (Anger)

3: حالت معامله – چانه زنی – (Bargaining)

4: حالت افسردگی (Depression)

5: حالت تسلیم – پذیرش – (Acceptance)

“ایوان ایلیچ” دقیقا و عمیقا تمامی این 5 مرحله را “زندگی می کند” و پس از آن است که دیگر ؛ “مرگ نیست” !

” … و مرگ کجاست ؟

به جستجوی ترس از مرگ ِ آشنای پیشین بر آمد و آن را نیافت…

کجاست؟ کدام مرگ ؟

ترسی نبود چون مرگی در کار نبود.

به جای مرگ، روشنایی بود.

با صدای بلند گفت : پس این است! چه لذتی ! “.

“ایوان ایلیچ” که مدتها در آن حالت چهارم قرار گرفته بود، به واقع آن شرایط را “زندگی کرده بود”، اگرچه بسیار سخت و صعب، اما گریزی از آن نبود، همچون نفس ِ “زندگی” و نفس ِ “مرگ”.

اما پایان ِ آن شرایط، آغاز ِ مرگ نبود. پایان آن شرایط نه تنها “پایان زندگی”، بلکه “پایان مرگ” بود، چرا که “ایوان ایلیچ” در آن دوران ِ زیست ِ در حالت چهارم، “مرگ را نیز زندگی کرده بود”.

آمین ، آیین و آیه

تاکنون بسیارنی از “پایان زندگی” سخن گفته اند و بسیارانی نیز به “پایان زندگی” اندیشیده اند، و بسیارانی نیز “مرگ” را پایان زندگی دانسته، و بسیارانی دیگر نیز “مرگ” را پایان زندگی نمی دانند …

ورای تمامی اینگونه مواجهات در وادی اندیشه با “مرگ”، مرگ را باید زیست، لحظه به لحظه و نفس به نفس …

تمامی لحظه ها و نفسهایی که به گذشته پیوسته اند، بخشهایی از “ما” بوده اند که دیگر نیستند، و بر مسند ِ “مرگ” نشسته اند. اما هنوز “ما” هستیم و لحظه ها و نفس های نو و تازه …

“زیستن ِ مرگ” چیزی نیست جز ؛ در حقیقت و واقعیت، “نو و تازه” بودن ِ لحظه ها و نفس هایی که در پیش داریم …

هر جا و هرگاه که دریافتید لحظه ها و نفس هایی که می آیند، چیزی نیستند جز همان لحظه ها و نفس های “کهنه ی گذشته”، بدانید که “مرگ را زندگی نکرده اید”، بلکه “زندگی را به مرگ سپرده اید” …

“زیستن ِ مرگ”، پایان ِ مرگ است در هر لحظه …

اما برای آنها که لحظه ها و نفسهای “نو و تازه” ای ندارند و تخته بند ِ “گذشته ی کهنه” هستند ؛ “مرگ” در لحظه ای و نفسی با تیغ ِ زهرآگین “جاودانگی” از راه خواهد رسید …

“مرگ” را باید هر لحظه و هر نفس با لحظه ها و نفس های “نو و تازه” به پایان رساند … و اینگونه است که آنگاه و آنجا که دیگر لحظه ای و نفسی در پیش نبود، “مرگی” نیز در کار نخواهد بود …

هر لحظه از رنج ِ کهنگی مُردن کجا، و مرگ را هر لحظه با نو شدن به پایان رساندن کجا …

صورت از بی‌صورتی آمد برون

باز شد که انا الیه راجعون

پس ترا هر لحظه مرگ و رجعتی ست

مصطفی فرمود دنیا ساعتی ست

هر نفس نو می‌شود دنیا و ما

بی‌خبر از نو شدن اندر بقا

عمر همچون جوی نو نو می‌رسد

مستمری می‌نماید در جسد


  • تولستویمرگمرگ ایوان ایلیچ

نوشته های مرتبط

{"qurey":{"category__in":[48],"post__not_in":[501147],"posts_per_page":3,"ignore_sticky_posts":1,"orderby":"rand","post_type":"post"},"title":"\u0647\u0645\u0647","post_title":1,"between":"40px","layout":"grid","grid_layout":"grid_3","padding":{"left":"20","top":"20","right":"20","bottom":"20"},"ratio":"rd-ratio75","image_size":"medium","excerpt":"","alignment":"right","meta_layout":{"between":"between-2","layout":"layout-3"},"box_layout":"none","image_effect":"grow","caption_effect":"imghvr-fade","key":"related","post_type":"post","action":"reza_post_grid_3","post_status":"publish"}

واقعیت پیچیده و حقیقت عریان

در ستایش سیاست و ثروت

فرزندان ِ آسیب ؛ مادران ِ خطر

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تازه‌ها

{"number":"8","cats":"","orderby":"","post_title":1,"title":"\u0647\u0645\u0647","excerpt":"","excerpt_limit":"","title_limit":"","meta":{"meta_category":"","meta_author":"","meta_date":"","meta_view":"","meta_comments":""},"list_layout":"list_1","featured_layout":"featured_1","between":"40px","image_size":"full","ratio":"rd-ratio75","image_width":"40","box_layout":"boxed-details","caption_layout":"","key":"widget_blog_list","post_type":"post","action":"reza_post_list_1","post_status":"publish"}

مخلوقات اشرف

بازگشت به جدید

دو حکومت، دو بختیار، دو ترور

خریدِ حمید

تقلید تولید و تولید مقلد

ایران و کاتخونِ شیعه

پیکار با انکار ایران

بی‌شـرف

برچسب نوشته ها

انقلاب مشق سیاست اسلام اپوزیسیون فلسفه روشنفکری انتخابات فقه اصلاحات ایران اخلاق مشروطیت مشروطه مارکسیسم پهلوی سینما دین هنر زنان

instagram

نی ما جوادپور مجموعه آثارنی ما جوادپور

و این منم؛ گفته‌ها و نوشته‌ها، نه آن‌که می‌گفت و می‌نوشت
#