نی ما جوادپورمجموعه آثار نی ما جوادپور نی ما جوادپور

  • برنامه ها
    • مشق
    • مـکـتـوم
    • انتهای نهایت
  • مقالات و مقولات
  • روزنگار
  • سـخنرانی و درسگفتار
  • اشعار
  • پیشنهاد و معرفی
  • کتاب
  • روزنامه آنلاین تقریر
  • ارتباط با من

نی ما جوادپورمجموعه آثار نی ما جوادپور نی ما جوادپور

  • برنامه ها
    • مشق
    • مـکـتـوم
    • انتهای نهایت
  • مقالات و مقولات
  • روزنگار
  • سـخنرانی و درسگفتار
  • اشعار
  • پیشنهاد و معرفی
  • کتاب
  • روزنامه آنلاین تقریر
  • ارتباط با من
  • صفحه خانگی
  • >
  • مقالات و مقولات
  • >
  • قلاب تقلیل

قلاب تقلیل

  • مارس 29, 2021

«روزی با یکی از همکاران دموکراتم در سنای ایالتی ایلینوی نشسته بودیم و به حرف دیگر سناتور همکار گوش می دادیم – فردی افریقایی امریکایی که نماینده یکی از بزرگ ترین محلات فقیر شهری بود و نامش را نمی برم: او خطابه ای طولانی و پرشور آغاز کرد راجع به این که چرا حذف فلان برنامه نشان از نژادپرستی عریان است. پس از چند دقیقه سناتور سفیدپوست (که بین اعضای مجلس سابقه ی رای دادن لیبرالی بیشتری داشت) رو به من برگشت و گفت: “می دونی مشکل این رفیقمون چیه؟ هر وقت حرفاش رو می شنوم بهم احساس سفیدپوستی بیشتری می ده”. در دفاع از همکار سیاه پوستم اشاره کردم که برای سیاستمدار سیاه پوست همیشه کار راحتی نیست که بداند وقتی به دشواری های عظیم مردم حوزه ی انتخاباتی اش اشاره می کند چه لحنی اتخاذ کند (زیادی عصبانی است؟ به اندازه کافی عصبانی نیست؟). با این حال نظر همکار سفیدپوستم آموزنده بود.»

روای این واقعه کسی نیست جز نخستین رئیس جمهور سیاه پوست تاریخ امریکا. اما اهمیت مکتوم و مستور در این روایت، همان “آموزه ای” است که اوباما بر درک و دریافت آن تاکید می کند.

آموزه ی مذکور چند سطر بعد اینگونه توسط صاحب روایت در برابر ما قرار می گیرد؛ « درست یا غلط، پشیمانی سفیدپوستان ]از تبعیض و خشونت علیه سیاه پوستان[ در امریکا پایان یافته است؛ حتی منصف ترین سفیدپوستان، آنهایی که واقعا می خواهند پایان نابرابری نژادی و فقر را شاهد باشند، معمولا نمی پذیرند که بعضی قربانی نژاد خودند و ادعاهای مربوط به نژاد بر پایه تاریخ تبعیض نژادی در این کشور را قبول نمی کنند.»

و اینگونه است که اوباما نشان می دهد درک و دریافت درستی از آموزه ی منبعث از آن روایت و واکنش آن سناتور سفیدپوست نداشته است.

این روایت در بخشی از کتاب “جسارت امید” ((The Audacity of Hope به قلم اوباما حدود 2 سال پیش از پیروزی تاریخی او در انتخابات ریاست جمهوری امریکا نوشته شده است، و در نخستین مواجهه شاید به سادگی با توجه به نتیجه آن انتخابات، امکان اثبات عدم درک و دریافت درست اوباما از آموزه ی مذکور فراهم باشد، اما این تمام ماجرا نیست.

پرواضح است که در انتخابات ریاست جمهوری سال 2008، تعداد آراء سفیدپوستان امریکا به اوباما، از آرائی که به سبد نامزدهای سفیدپوستی چون الگور، جان کری و میت رامنی ریختند، بیشتر بود، اما همانگونه که اشاره شد ما با توسل و تمسک به اینگونه نکات نیست که بر عدم درک و دریافت درست اوباما از آموزه ی مذکور تاکید می کنیم.

آنچه آن عدم درک و دریافت را آشکار و استوار می کند، نوع مواجهه اوباما با وقایع اخیر در امریکا پس از مرگ “جورج فلوید” است.

اوباما آنجا و آنگاه که واکنش سناتور سفیدپوست را نسبت به نظرات آن سناتور سیاه پوست که مدعی اعمال قوانین مبتنی بر نژادپرستی علیه سیاه پوستان بود می شنید، بر اساس آموزه های ایدئولوژیک خود تنها به سیاحت در عالم صورت ِ آن سخن پرداخت و گامی در مسیر مبانی و معانی آن واکنش نگذاشت.

معنا و مبنای آموزه ی بسیار مهمی که سناتور سفید پوست به اوباما ارائه کرده بود، از این قرار و بر این مدار بود که ؛ نوع مواجهه بخشی از سیاه پوستان امریکایی با مسائل و مشکلات در عرصه های مختلف کشور، مبتنی بر تقلیل گرایی هایی ایدئولوژیک است که فرجامی جز رونق بازار رادیکالیسم در فضایی متشکل از “ما” و “دیگران” نخواهد داشت.

این “تقلیل گرایی های ایدئولوژیک”، ستون خیمه ی وقایع اخیر در امریکا محسوب می شوند و من در ادامه خواهم کوشید قلم و قدمی در مسیر تبیین چرایی و چگونگی آنها بگذارم.

—

برای یافتن کشوری که نظام سیاسی حاکم بر آن طی حدود یک سده اخیر متاثر از سیاستهای امریکا نباشد، بدون تردید کار بسیار مشکلی پیش رو خواهیم داشت، و این در حالی ست که به سادگی می توان نشان داد؛ مشی و کنش و واکنش های “سیاسی” مردم در امریکا به هیچ وجه هماهنگ و منطبق با آن تاثیر “سیاسی” حکومت امریکا در مواجهه با دیگر کشورهای جهان نیست.

به عبارت دیگر؛ این خود “لطیفه ایست نهانی” که شهروندان امریکا در نسبت و تناسب با تاثیر حکومت امریکا در عرصه “سیاست جهانی”، و در قیاس با شهروندان بسیاری از دیگر کشورهای جهان، “سیاسی” نیستند.

معنا و مبنای این “سیاسی نبودن” را البته باید بر سبیل تدقیق و تحقیق دریافت.

در بسیاری از کشورهای جهان تنها ملاک در این زمینه میزان حضور مردم در “انتخابات” است و بس. در حالی که در کشورهای توسعه یافته از منظر سیاسی، انتخابات تنها نوک کوه یخی ست که دامنه ها و مبانی آن متشکل است از؛ تعدد احزاب، حاکمیت غیرایدئولوژیک، استقلال قوه قضاییه، تفکیک ساختاری و معرفتی ِ قوا، وجود رسانه های “مستقل و آزاد”، سطح بالای سواد و آموزش عمومی، اقتصاد غیردولتی و عاری از انحصار، عدم وجود “شهروند درجه دو”، رابطه ی مبتنی بر قوانین ِ ابطال پذیر میان دولت و ملت، مشروعیت زمینی و این جهانی ِ حکومت و …

در اینگونه کشورها، رابطه ی مستقیم میان “مردم” و “حکومت”، تا حداکثر ممکن نفی و نابود شده و تا حداکثر ممکن بر وجود و تقویت رابطه ی غیرمستقیم میان این دو تکیه و تاکید می شود.

مبنای این “رابطه غیر مستقیم” نیز چیزی نیست جز؛ تأسیس و ترویج و تقویت نظام سیاسی مبتنی بر تحزب، سازمانهای مردم نهاد، رسانه های مستقل و آزاد خصوصا مطبوعات در قالب “رکن چهارم دموکراسی” و …

تاریخ سیاسی امریکا، تاریخی یکپارچه و یکدست نیست که امکان طرح نظریه ای جامع درباره ابعاد مختلف آن طی حدود سه سده گذشته وجود داشته باشد، اما در عین حال به وضوح می توان به وجود برخی از ارکان ثابت و مبنایی در این تاریخ اشاره کرد که علیرغم “گذشت سموم بسیار بر طرف این بوستان”، هنوز “بوی گلی و رنگ نسترنی” از اندیشه های بنیادین این نظام سیاسی، در بوستان تاریخ برجا نهاده است.

توجه و تامل در این “ارکان ثابت و مبنایی” است که ما را به به سرمنزل مقصود درباره مبانی و معنای آن نوع “سیاسی نبودن” می رساند.

از یونان باستان که مقدمات تشکیل “polis”، با انفصال “فضای سیاسی” از قصر پادشاه و انتقال آن به مرکز شهر یا “agora” شکل گرفت، تا 1775 که نخستین نظرات درباره تدوین قانون اساسی در امریکا توسط بنجامین فرانکلین مطرح شد، بارها و بارها مسئله ی نوع و میزان ِ مشارکت مردم در عرصه سیاسی مورد بررسی و بازبینی قرار گرفته بود.

و از1789 که نخستین قانون اساسی در امریکا به اجرا گذاشته شد تا امروز، بازهم بارها و بارها در نوع و میزان مشارکت مردم در عرصه سیاسی نظرورزی های سترگ و مهمی انجام، و بر اساس آن تغییرات بنیادینی شکل گرفته است.

در دهه دوم قرن 21، مشخصا در ظل و ذیل نظام سیاسی حاکم بر امریکا، این مشارکت مردم در عرصه سیاسی همانگونه که اشاره شد تا حداکثر ممکن بصورت غیرمستقیم و با راهکارها و ابزارهایی مذکور انجام می پذیرد.

این نوع مشارکت غیرمستقیم، نمونه ای از مواریث مثبت و مفید ِ “لیبرال دموکراسی” بشمار می رود که در تبیین رابطه ی میان “ملت” و “دولت”، باعث برجسته شدن این واقعیت شده که؛ میزان دخالت “دولت” در زندگی شهروندان تا حداکثر ممکن کاهش، و میزان بهره مندی “ملت” از نقش مثبت و مفید “دولت” در زندگی تا حداکثر ممکن افزایش یافته است.

آنچه این روزها در امریکا – و از سالها قبل تا کنون در بسیاری از نقاط جهان – جامعه و کشور را به مرزهای آشوب و ویرانی و ناامنی کشانده، چیزی نیست جر عدم درک و دریافت مبانی و معانی ِ همین عبارت ِ “حداکثر ممکن”.

شهروندان امریکایی پس از سالها زیست ِ سیاسی ِ مبتنی بر این درک و دریافت است که مبنای “سیاسی بودنشان” عبارت است از این دو مولفه ؛

1 – ارتباط غیرمستقیم با حاکمیت

2 – سیر در میانه های وادی سیاسی

این مولفه دوم همان است که در بسیاری از کشورهای مبتنی بر عدم توسعه سیاسی، دولتهایی با شعار “اعتدال”(کذا)، از پله ی آراء عمومی به ارتفاع قدرت می رسند ، با این خیال خام تا در عرصه سیاسی جامعه را بر مدار میانه روی هدایت کنند. در حالی که اصولا و اساسا مفاهیمی همچون “اعتدال” در عرصه سیاسی، محصول ِ توصیه و ارشاد و فرمان و ارائه بخشنامه نیستند، بلکه فرآورده ی یک فرآیند ِ مشخص هستند همچون؛ “تجربه امریکا”.

اعتدال و میانه وری شهروندان امریکایی (نیازی به توضیح نیست که مراد روح غالب بر جامعه امریکاست) محصول درک و دریافت مبانی همان “حداکثر ممکن”ها درباره رابطه میان “دولت” و “ملت” طی سه سده اخیر است، و بر این اساس و در این شرایط است که این جامعه در عرصه سیاسی هرگز به سمت و سوی رادیکالیسم ، چه مبتنی بر “راست گرایی” و چه مبتنی بر “چپ گرایی” نرفته است.

تاریخ امریکا شاهد عادل ِ این مدعاست که؛ “فاشیسم” بعنوان یکی از وجوه رادیکالیسم در “راست گرایی”، و “کمونیسم” و “آنارشیسم” بعنوان دو نمونه ی ویرانگر از وجوه رادیکالیسم در “چپ گرایی”، هرگز دارای جایگاه و پایگاه ِ دامن گستر و منسجم در تاریخ امریکا نبوده اند.

در این میان شوخی های جاهلانه ای همچون “فاشیست” خواندن دونالد ترامپ، البته که تنها به کار ِ “غوغاییان ِ عالم پندار” در اردوگاه چپ می آید تا یاد و خاطره ی میراث آموزه های “برادر بزرگ تر” را از اواخر دهه 30 قرن بیستم در عالم زنده کنند، که در ادامه به تماشای پرده هایی از این نمایش ِ رسوایی خواهیم پرداخت.

بنابراین “سیاسی نبودن” شهروندان امریکایی را از این منظر و بر این اساس باید مورد توجه قرار داد، در غیراینصورت اصولا و اساسا “سیاسی نبودن مردم”( نه به معنای ارسطویی) خشت نخست ویرانی ِ مفهوم “شهروند” است، و به دیگر بیان؛ رسیدن به مقام “شهروندی” جز از طریق “سیاسی بودن مردم”، معنا و مبنا نداشته و ندارد.

اما “سیاسی بودن مردم” در کشورهای توسعه نیافته از منظر سیاسی، در بهترین حالت عبارت است از تبدیل مردم به “برگه های رای” و نیروهای خیابانی و میدانی که در “مقاطع حساس تاریخی” به امر و اشاره ی اولیا امور، برای برقراری “ارتباط مستقیم” با حکومت، در صفوفی به هم فشرده اعلام حضور کنند.

امریکا با ساخت و پرداخت و تقویت و تحکیم “جامعه مدنی” به معنای دقیق کلمه، طی سه سده اخیر، نمونه ی مهم و مبرم ِ این “اعتدال ِ واقعگرایانه” در عرصه ی سیاسی است.

و از این منظر است که در اکثر قریب به اتفاق موارد در عرصه سیاسی و فرهنگی و اجتماعی، مقایسه جامعه امریکا با جوامعی همچون ایران، آیت و غایت ِ گسسته خردی و هبوط در هاویه جهل مرکب است، به این دلیل که بر اساس آنچه گفته شد، امریکا کشور و جامعه ای ست با تاریخی حدود 300 ساله که اکثر قریب به اتفاق شهروندانش درک و دریافت مناسبی نسبت به “ساخته شدن امریکا” دارند.

فهم مبانی عبارت ِ “ساخته شدن امریکا”، از این منظر دارای اهمیت است که؛ در کشورهایی با تاریخی طولانی که ریشه در امپراطوری های تاریخی دارند، اصولا و اساسا هرگونه، “شدن”، از منظر ِ “بودن”، درک و دریافت می شود.

از این منظر کافی ست تا نظر و گذری به دیدگاه های عده ای از اهل ایدئولوژی بیافکنید که در کشوری همچون ایران با تکیه و تاکید بر ایدئولوژی هایی همچون “ناسیونالیسم” و “آرکائیسم”، اینگونه جهل خود نسبت به مبانی را بر آفتاب می افکنند که ؛ ” ایران از ابتدای تاریخ وجود داشته و تحت هر شرایط تا همیشه نیز وجود خواهد داشت”!

به دیگر بیان؛ علت العلل وجود ِ آنچه امروز بعنوان “ایران” مطرح است را این جماعت، بدون درنظر گرفتن ِ سیر وقایع و ضرورتها و روندهای پرفراز و نشیب ِ تاریخی، تنها بر اساس ِ “ویژگی های خاص ایران” مطرح می کنند، و وجود همین ویژگی ها را دلیلی بر جاودانگی ایران تا همیشه می دانند.

این نوع دیدگاه ها در امریکا، بر خلاف باور عده از “مبارزان ِ امریکاستیز”، هرگز سلطه و سیطره ای بر امریکا نداشته و محل اعتنا و اعتبار نبوده است،هرچند عده ای از نخستین مهاجران اروپایی به “امریکا”، این سرزمین را “خانه خداوند” و خود را “زائر خانه خداوند” (pilgrim) می نامیدند که ارتباطی با آن نوع دیدگاه های مبتنی بر ترجیح ِ “بودن” بر “شدن” ندارد.

یکی از مهم ترین ثمرات ِ درک و دریافت نسبت به “ساخته شدن امریکا”، توجه و تاکید فراوان شهروندان این کشور به اقتصاد و امنیت است.

در اینجا به مولفه های دیگری همچون “عقلانیت سرمایه داری” و ” “اخلاق پروتستانی”(نظریه وبر) و… در این زمینه نمی پردازم، بلکه بر آنم تا نشان دهم که بر اساس آن درک و دریافت، چگونه روح غالب بر جامعه امریکا، سیر بر سبیل همان نوع “اعتدال” را شرط حیات خود می داند.

طغیان ِ لجنزار ِ عوامفریبانه ی رسانه ای در اردوگاه “چپ”، بر علیه آنچه “کاپیتالیسم”، و “مصرف گرایی”ِ بیمارگونه ی منبعث از آن می نامند، در حدود نیم سده ی اخیر، بهترین نمونه برای تسخیر مبتنی بر راه زنی و گردنه گیری ِ ذهن و ضمیر عده از عوام در جهان است.

بر همین اساس، جماعت ِ “چپ”، بدون درنظر گرفتن بسیاری از ابعاد و جوانب ِ مثبت و ثمربخش و مفید و تاثیرگذار از منظر رفاه بر زندگی انسان، بعنوان بخشهایی از میراث ِ نظام بازار، در راستای همان راه زنی ها و گردنه گیری ها در برابر عوام، اقدام به انواع “تقلیل گرایی ایدئولوژیک” برای بدنام کردن رقیب می کنند.

در این میان وقوع و شیوع “کرونا”، یکی از بهترین و مناسب ترین بهانه ها را برای این جماعت در راستای مذکور فراهم کرد. و طغیان لجنزار رسانه ای اردوگاه “چپ”، از منظر سیاسی، علمی، دینی و… هرچه در توان داشت به کار گرفت تا به تزریق این باور به ذهن و ضمیر عوام و اهل ایدئولوژی بپردازد که ؛ “کرونا محصول نظام سرمایه داری است”!

و طرفه آنکه از دیگر سو همزمان با شیوع “کرونا”، مرگ یک شهروند سیاه پوست امریکایی سبب شد تا همین جماعت، علاوه بر اتهام مذکور، به طرح این اتهام نیز بپردازند که ؛ “فاشیسم، محصول منطقی و طبیعی ِ نظام سرمایه داری است”!

اما این مسائل و مباحث چرا و چگونه در جامعه امریکا ( و درباره امریکا) در این شرایط مطرح شد ؟

در زمینه ی “کرونا”، عده ای گمان کردند که مجادله و مناقشه ای که میان دولت امریکا و حکومت چین درباره منشاء بروز “کرونا” در جهان روی داد، به این معنی است که؛ اگر منشاء “کرونا” امریکا باشد، بنابراین “کرونا” محصول “سرمایه داری” است و اگر از چین باشد، بنابراین محصول “کمونیسم” است!

تمامی درهای رو به اینگونه پریشان گویی ها را فعلا با این پرسش می بندیم که؛ مگر چین نظامی کمونیستی است؟

تفاوت ِ مهم و قابل توجه در این زمینه از این قرار و بر این مدار است که؛ نظام سیاسی مستقر در امریکا، با تمامی قوت ها و ضعف ها و فرازها و فرودها، به وضوح مربوط به نظامی مشخص در عرصه سیاسی و اقتصادی و حتی فلسفی است، و پرواضح است که تمامی این قوت ها و ضعف ها را می توان بعنوان فرآورده های آن نوع نظامات ارزیابی کرد.

اما آنچه در چین می گذرد، به هیچ وجه نماد و نمودی از یک نظام “کمونیستی” نیست، چراکه نظام سیاسی حاکم بر این کشور، “سلیمانی” را بعنوان “کمونیسم” با تکیه بر عصایی در ویترین ِ ایدئولوژی قرار داده، در حالی که سالها پیش از این با مشاهده و درک و دریافت ِ فرجام محتوم و منحوس ِ “کمونیسم” در عالم و با درس گرفتن از سرنوشت ِ “رفقا”، گام در مسیر توسعه اقتصادی، اما بر اساس نقش حداکثری حکومت و اختناق و استبداد سیاسی و سرکوب ابتدایی ترین انتقادها و عدم التزام کامل به شفافیت، نهاده است.

اینک با ابتدایی ترین اطلاعات و آگاهی نسبت به آنچه بعنوان “فاشیسم” در بخشی از اروپا در نیمه نخست قرن بیستم روی داد، می توان دریافت که ؛

1 – “فاشیسم” اصولا و اساسا دارای مبانی معرفتی ِ مبتنی بر طغیان و خروش علیه “مدرنیسم” و “صنعتی شدن” و عواقب و توابع ِ “سرمایه داری” بود.

2 – “فاشیسم” هرگز نتوانست – و البته نخواست – که رابطه ای میان “آزادی انسان” و “اقتصاد” برقرار کند، و بر همین اساس حکومتهای “فاشیستی” تا آنجا که در عالم امکان و ضرورت می گنجید، برای تامین منابع مالی و رسیدن به رونق اقتصادی، بصورت موسمی و مقطعی از برخی از آموزه های “اقتصاد بازار” استفاده می کردند اما در تمامی موارد بدون کوچک ترین آزادی های سیاسی و اجتماعی.

با توجه به این موارد و مسائل است که دم خروس ِ اتهام ” طبیعی و منطقی بودن ِ پیوند سرمایه داری و فاشیسم” از جیب ِ “رفقا” بیرون می زند، چراکه اصلا و اساسا آنچه که در عرصه اقتصاد مورد توجه نظامات ِ “فاشیستی” قرار داشت، امروز نه در نظام سیاسی امریکا، بلکه کاملا در نظامات سیاسی دیگری همچون چین می توان یافت.

ماهیت آشکار و تجربه ی زیسته ی “فاشیسم” در جهان، شاهد عادل ِ این مدعاست که؛ مبانی نظری فاشیسم تا مغز استخوان مبتنی بر نفی سویه های “سرمایه داری” بعنوان یکی از مواریث ِ “مدرنیسم” و “صنعتی شدن”، و بازگشت به دوران “پیشا سرمایه داری” بعنوان دوران ِ امن ِ زیست ِ در سایه ی “اقتدار سنتی”با فرمانروایان ِ اقتدارگرا، در پناه آرامش و آسایش ِ مبتنی بر “گریز از آزادی” بود.

البته می دانیم که واضع نظریه ی “گریز از آزادی”، در تبیین مبانی “فاشیسم”، سویه های روانی انسان ِ “سادومازوخیست” را که ریشه در فشارهای ناشی از “مدرنیسم” دارد در گرایش به “فاشیسم” موثر می داند، اما در اینجا بحث ناظر به گرایش نظامات سیاسی به سوی بهره برداری از اینگونه سویه های روانی است.

آنچه در هنگامه ی شیوع “کرونا” و مرگ “جورج فلوید” در قالب آشوبها و اعتراضات خیابانی جلوه گری کرد، در بخشهایی از ماجرا متاثر از جنبش “آنتیفا” (Antifa) بود که تمامی رسوایی ها و فضاحتهای تاریخی خود را بعنوان گروهی “کمونیستی”، اینبار پشت نقاب مبارزه با “سرمایه داری” به مثابه موّلد ِ”فاشیسم”، پنهان کرده بود.

البته به وضوح می توان نشان داد که آنچه بعنوان “فاشیسم” در کشورهایی همچون آلمان و ایتالیا و اسپانیا در نیمه نخست قرن بیستم روی داد، به هیچ وجه در شرایطی مبتنی بر سلطه و سیطره ی “نظام سرمایه داری” نبود.

برای نمونه در ایتالیا، کسی چون بنیتو موسولینی بعنوان سرسلسله ی “فاشیسم”، در دهه دوم قرن بیستم یک “سوسیالیست” تمام عیار و سردبیر نشریه سوسیالیستی ِ “آوانتو” بود، و در ادامه با تلفیق ناسیونالیسم و فاشیسم، بنیانگذار حزب “ناسیونال فاشیست”( Partito Nazionale Fascista) در ایتالیا شد.

در اسپانیا نیز “فاشیسم” را امثال ارنستو کالبرو و رامیرو راموس، در واکنش به اصلاحات مبتنی بر آموزه های “مدرنیسم” از جانب دولت ِ آلکانا زامورا، پایه گذاری کردند و به وضوح شعار ِ مخالفت با “سرمایه داری” سر دادند و زمینه را برای ظهور و بروز “فالانژیسم” آماده کردند.

امثال موسولینی در اروپای غربی در دورانی مقدمات قبضه ی قدرت را فراهم می کردند که دومین کنگره بین الملل کمونیستی در ابتدایی دهه دوم از قرن بیستم، اینگونه اعلام مواضع می کرد ؛ ” مرزهای میان کشورها باید برچیده شود… اقتصاد جهانی ِ تکه تکه شده باید برچیده شود… سرمایه داری را باید کشت تا نسل بشر بتواند به حیات خود ادامه دهد”.

البته پرواضح است که “فاشیسم” و “کمونیسم” در ادامه از موضعی سیاسی خصوصا در عرصه بین المللی، بدل به دو نیروی متخاصم علیه یکدیگر شدند، در حالی که برای اهل معنا، نقاط و نکات مشابه و مشترک میان این دو برجسته تر از آن بود که مستور و مکتوم بماند.

و اصولا و اساسا یکی از عوامل و علل ترویج و تحکیم “فاشیسم” در اروپای دهه 30، چیزی جز هراس برخی از کشورهای اروپایی از تکرار تجربه ی “انقلاب اکتبر” در اروپا نبود، به یاد آورید آنچه گئورگی زینوفیف (رئیس کمینترن) در آغاز دهه دوم قرن بیستم در همین راستا اینگونه می نوشت؛ ” اکنون که ما این سطرها را می نویسیم، بین الملل سوم از سه جمهوری شورایی بعنوان پایگاه های اصلی خود برخوردار است: در روسیه، در مجارستان و در بایرن. اما هیچکس شگفت زده نخواهد شد، اگرزمانی که این سطرها منتشر می شوند ما به جای سه جمهوری، شش یا تعداد بیشتری جمهوری شورایی را پشت سر خود داشته باشیم. اروپای پیر با سرعتی سرسام آور به سوی انقلاب پرولتاریایی می تازد”.

و البته هم او که “آن سطرها را می نوشت”، خود یک دهه بعد توسط استالین به جوخه اعدام سپرده شد، تا رویای وقوع “انقلاب پرولتاریایی در اروپا” را همچون کابوس به گوری ببرد که “رفقا” به پاس سالها فعالیت کمونیستی تقدیمش کردند.

هراس اروپا از درافتادن به هاویه ی بلشویسم بود که حتی امثال کائوتسکی را در آلمان به اعلام مخالفت با میراث “لنین” کشاند، اما آنجا و آنگاه که میراث “معاهده ورسای” بعد از جنگ جهانی اول، با هراس ِمذکور درآمیخت، بدون ذره ای توجه و تاکید بر آنچه در امریکا جریان پیدا کرده بود، شرایط برای بروز و ظهور امثال هیتلر فراهم شد.

همان هیتلر که تمام ضعفها و ظرفیت ِ جنایات خود را در پشت ِ 2 نکته مخفی کرده بود:

1 – غرور ملی لکه دار شده آلمانی ها پس از معاهده “ورسای”

2 – خطر بسط و نفوذ میراث لنین در اروپا

در راستای همین نکته دوم بود که دیتریش اکارت بعنوان آموزگار هیتلر، تا آنجا پیش رفت که رساله ای با عنوان “بلشویسم از موسی تا لنین / گفت و گو میان هیتلر و من” منتشر کرد و موسی را نخستین بلشویسم تاریخ نامید.

و از دیگر سو پس از کنگره هفتم کمینترن در1935 بود که سیاست رسمی شوروی مبنی بر تعلیق حمله به “سرمایه داری” و ستیز با “فاشیسم” به تمامی احزاب کمونیستی در جهان ابلاغ شد تا در عمل “فاشیسم” بدل به برچسبی برای لکه دار کردن مخالفان و منتقدان ِ “بلشویسم روسی” در عالم شود.

پرداختن به جلوه های کمیک – تراژیک این مسئله در این مقال و مجال نمی گنجد، اما به یاد آورید مبانی تاسیس حزب توده را در ابتدای دهه 20 خورشیدی در ایران، که “رفقا” در شرایطی بر اساس آموزه های برادر بزرگ تر حمله به فاشیسم را در ایران در دستور کار قرار داده بودند و مخالفان و منتقدان خود را “فاشیست” می نامیدند، که “فاشیسم” در ایران چیزی جز “مک گافین” در سینمای هیچکاک نبود!

بنابراین صبغه و سابقه ی اتهام “رابطه ی طبیعی و منطقی بین سرمایه داری و فاشیسم”، بر اهل خبرت پوشیده نیست، اما حتی اگر مراد از اینگونه اتهامات، مرادف گرفتن “نژادپرستی” با “فاشیسم” باشد، آنجاست که بازهم علاوه بر آشکار شدن عمق ِ حُمق ِ حضرات، باید به چند نکته اشاره کرد.

نخست آنکه؛ امریکا بعنوان کشوری که به برخی از مولفه های بنیادین آن اشاره شد، اصولا و اساسا کشوری ست استوار بر مبنای مهاجرت.

سیاه پوستان در تاریخ امریکا علاوه بر وجه مهاجرت، با چالشی بعنوان نژاد نیز مواجه بوده اند. در ابتدا بسیاری از جمعیت سیاه پوستان بعنوان “برده” نقشی مهم در مناسبات کشور نوبنیاد امریکا ایفا می کردند، تا آنجا که سویه های مخالفت با لغو برده داری در بسیاری از ایالات جنوب امریکا ( نسبت به ایالات شمالی) به این علت مستحکم بود که در ایالات جنوبی، اغلب منابع مالی مربوط به کشاورزی بود و در این عرصه کار رایگان بردگان می توانست عاملی مهم در کسب ثروت بیشتر محسوب شود.

از دیگر سو در1860 با وقوع جنگ داخلی در امریکا، نیاز به استخدام سیاه پوستان در ارتش، یکی از عوامل و علل مهم در صدور اعلامیه لغو برده داری بشمار می رفت، در حالی که دو سال پیش از وقوع جنگهای داخلی، کسی چون آبراهام لینکلن به وضوح اعلام کرده بود ؛ ” من هرگز طرفدار برابری اجتماعی و سیاسی نژادهای سیاه و سفید نبوده و نیستم و یادآور می شوم هرگز طرفدار دادن حق رای، عضویت در هیئت منصفه و دادن مقامات دولتی به سیاهان نبوده و نیستم… رابطه این دو گروه اجتماعی باید رابطه فرادست و فرودست باشد و من مانند دیگران به برتری نژاد سفید اعتقاد دارم”.

در همان دوران مشکل دیگر درباره سیاه پوستان بین ایالات شمالی و جنوبی، تعداد نمایندگان این ایالات در مجلس نمایندگان بود، چراکه احتساب سیاه پوستان بعنوان انسانهای آزاد یا غیرآزاد می توانست در تعداد این نمایندگان تاثیرگذار باشد.

فرجام این مناقشه چیزی نبود جز “مصالحه سه پنجم” (the three-fifth compromise) که بر اساس آن هر برده در شمارش جمعیت امریکا بعنوان سه پنجم ِ یک انسان آزاد محاسبه می شد.

اما تا نیمه دوم قرن بیستم (یعنی تا 1965) بازهم وضعیت سیاه پوستان ذیل قوانینی همچون “جیم کرو” (Jim Crow laws) قرار داشت که به وضوح آنها را در مقام “شهروندی درجه دو” قرار می داد.

اما افزایش جمعیت سیاه پوستان و افزایش مهاجرتها به امریکا، باعث شد تا همان نهادهای قانونگذاری در عرصه های مختلف در گذر زمان به اصلاح قوانینی بپردازند که در نسبت و تناسب با ضرورتهای تاریخی و فرهنگی قرار داشت.

جنبش “حقوق مدنی” در دهه 60 در امریکا و طرح انتقادات و ابراز مخالتها با بسیاری از قوانین و شرایط اجتماعی و سیاسی در این دوران، با توجه به وجود ظرفیتهای فرهنگی رقم خورد که دارای پشتوانه های تاریخی در امریکا بودند، و در خلاء وجود اینگونه پشتوانه ها حتی تصور این در مرزهای محال قرار داشت که؛ حدود نیم سده پس از آنکه سیاه پوستان برای استفاده از اتوبوس و نوشیدن آب دارای شرایط و حقوق برابر با سفیدپوستان نبودند، یک رئیس جمهور سیاه پوست وارد کاخ سفید شود.

واقعه ی اول دسامبر سال 1955 درباره “رزا پارکس”، در جامعه ای رقم خورد و چند سال بعد بدل به نمادی از “رویای امریکایی” شد که تا “حداکثر ممکن” به سوی اصلاح خود از درون ِ خود و با ابزارهای مبتنی بر آراء و نظرات عمومی، پیش می رفت.

مبنای این “پیش روی اصلاحی از درون خود”، البته تنها در مورد سیاه پوستان نبود و حتی در ماجرای “مک کارتیسم” نیز جهان به وضوح مشاهده کرد که همان مکانیزم اصلاحی، چگونه بدل به ابزاری شد برای مخالفت مقامات ارشد کشور در مخالفت با تضییع و تجاوز به حقوق “شهروندان امریکایی” حتی به بهانه ی “کمونیست” بودن.

به یاد آورید مناظره ی جنجالی بوش و کلینتون در سال 1992، آنجا که بوش بعنوان رئیس جمهور امریکا از این موضع به نامزد دموکراتها در انتخابات ریاست جمهوری تاخت که ؛ از شرکت در جنگ ویتنام امتناع کرده است، و پاسخ تاریخی کلینتون را که ؛

” آقای رئیس جمهور! در سالهای سیاه مک کارتیسم، سناتوری از ایالت مین، مردانه قد علم کرد و او را که با وارد کردن اتهام سعی می کرد مخالفان را از میدان به در کند، سر جای خود نشاند. آقای رئیس جمهور! آن مرد کسی نبود جز سناتور بوش یعنی پدر شما.عملکرد پدر شما بسیار احترام برانگیز بود. اما شما با زیرسئوال بردن وطن پرستی من دچار اشتباه بزرگی شده اید”.

و این همان بیل کلینتون بود که سه سال پیش از ورود اوباما به کاخ سفید، در مراسم ترحیم “رزا پارکس”، خطابه ی تاریخی دیگری در دفاع از وجود ظرفیت درونی اصلاح در نظام سیاسی امریکا ارائه کرد.

و بر اساس همین ظرفیت بود که اکثریت شهروندان امریکایی در سال 2008 یک امریکایی سیاه پوست را به کهنه سربازی سفیدپوست که بیش از 5 سال بعنوان اسیری جنگی روزگار گذرانده بود، در انتخابات ریاست جمهوری ترجیح دادند، و این ترجیح را 4 سال بعد بازهم در مواجهه با سناتوری سفیدپوست به نام میت رامنی تکرار کردند.

اما آغاز دوران ریاست جمهوری اوباما را به یاد آورید!

بسیاری از “روشنفکران” جهان، انتخاب اوباما را نشانه ی شورش “چپ جدید” علیه نظام “سرمایه داری” دانستند، اما حدود سه سال پس از آن بود که همزمان با “جنبش تسخیر وال استریت”، عده ای دیگر از جماعت “روشنفکران” خصوصا در اردوگاه “چپ”، اینبار بدون در نظر گرفتن آمار و ارقام در عرصه اقتصاد در دوران دولت اوباما، “جنبش تسخیر وال استریت” را نقطه پایان “نظام سرمایه داری” دانستند که در انتظار مهر تایید رئیس جمهور سیاه پوست ِ نماد ِ “چپ جدید” در امریکاست.

اما علیرغم اینکه تنها در 20 ماه نخست دوران ریاست جمهوری اوباما، نرخ بیکاری در امریکا 2برابر افزایش یافته و کشور با کسری بودجه حدود 1500 میلیاردی مواجه شده بود، واکنش اوباما به “جنبش تسخیر وال استریت” نه تنها نهادن مهر تایید بر مانیفست ِ نابودی نظام “سرمایه داری” نبود، بلکه تاریخ، دفاع تمام قد اوباما از کلیات نظام اقتصادی امریکا و نفی و طرد دیدگاه های “چپ گرایانه” در این عرصه را در دفتری ثبت کرد که با مهر تاییدی بر “خیال خام ِ تسخیرکنندگان وال استریت” به بایگانی رسوایی “رادیکالیسم چپ” سپرده شد.

دم خروس ِ “چپ گرایی” در ماجرای “تسخیر وال استریت” نیز از ابتدای این ماجرا برای اهل خبرت هویدا بود، آنجا و آنگاه که مقدمات این رسوایی را گردانندگان سایت “اد باستر” (Adbusters) به سرکردگی امثال کاله لاسن (Kalle Lasn) فراهم کردند.

رفقای محفل “اد باستر” از آستانه فروپاشی قبله ی آمال کمونیسم در عالم، یعنی از اواخر دهه 80 قرن بیستم، کار خود را با حمله و هجمه علیه “سرمایه داری” و مسائلی همچون “مصرف گرایی”( کذا) آغاز کرده بودند. و البته بر اساس همان شوخی تلخ تاریخی، در آستانه “جنبش تسخیر وال استریت”، مأمن و مأوای “رفقا” و ستاد فرماندهی عملیاتشان کوبا و کره شمالی و ونزوئلا و بولیوی و حتی روسیه نبود، بلکه فرمان حمله برای نابودی “سرمایه داری” را از ونکوور در کانادا صادر می کردند!

اما بر اساس همان “اعتدال” در عرصه سیاسی امریکا بود که در آن دوران از یک سو در منتهی الیه چپ گرایی “جنبش تسخیر وال استریت” ناکام و عقیم ماند، و در منتهی الیه راست گرایی نیز “جنبش تی پارتی” به همین سرنوشت دچار شد.

قلابهای ماهی گیری ِ رادیکالیسم چپ در رودخانه ی سیاسی امریکا هرگز در دهان شاه ماهی ها گیر نخواهد کرد، حتی اگر مسائلی همچون “دفاع از حقوق سیاه پوستان” را بارها و بارها بعنوان “طعمه” بر سر این قلاب قرار دهند و قلاب را در این رودخانه بیافکنند، چرا که آب این رودخانه گل آلود نیست.

به یاد آورید پس از “انقلاب اکتبر” در شوروی که نظام بلشویستی ِ حاکم، چگونه به حراست از حقوق نژادها و اقوام متعدد و متنوع پرداخت؟ در حالی که در آن دوران بیش از 185 گروه قومی با حدود 147 زبان وجود داشتند، انقلابیون ِ کمونیست، تنها با سرکوب و اختناق و نسل کشی بود که این کثرت را بدل به وحدتی ایدئولوژیک کردند.

و این روزها در هنگامه ی شیوع “کرونا” در جهان، که “شبه کمونیسم” با توسل و تمسک به نقش حداکثری و انحصاری حکومت و دولت در ساماندهی تمامی جوانب زندگی انسان، باردیگر از “گورستان تاریخ” سر برون کرده، امتزاج این شرایط با مرگ یکی از شهروندان سیاه پوست امریکا، شرایط را بیش از پیش برای آنگونه ماهی گیری ها در امریکا فراهم کرده است.

اردوگاه چپ، از “کمونیسم” تا “آنارشیسم” تا “پست مدرنیسم” تا “فاندامنتالیسم دینی” و… این روزها همگی قلاب به دست خود را برای ماهی گیری ایدئولوژیک به رودخانه ی سیاست در امریکا رسانده اند. رودخانه ای تاریخی که حوادث و وقایعی بسیار عجیب تر و مهیب تر از “کرونا” و “جورج فلوید”، به علت وجود مسیل هموار اصلاحات، از آن به سلامت عبور کرده است.

مبانی تحولات در این رودخانه هرگز از منظری ایدئولوژیک قابل تقلیل به این معدود موارد نبوده و نیست، و قلاب ِ تقلیل گرایی ایدئولوژیک ِ جماعت ِ “چپ” نیز هرگز قادر به صید نهنگ های معانی و مبانی در این رودخانه نخواهد بود.

ساختارهای تئوریک، قانونی و تاریخی ِ نظام سیاسی در امریکا، این روزها یکصدا در برابر صیادان چپ گرا چنین می خوانند:

” آن نهنگیم که دریا بر ِ ما یک قدح است”.


     

  • امریکانژادپرستی

نوشته های مرتبط

{"qurey":{"category__in":[42],"post__not_in":[501328],"posts_per_page":3,"ignore_sticky_posts":1,"orderby":"rand","post_type":"post"},"title":"\u0647\u0645\u0647","post_title":1,"between":"40px","layout":"grid","grid_layout":"grid_3","padding":{"left":"20","top":"20","right":"20","bottom":"20"},"ratio":"rd-ratio75","image_size":"medium","excerpt":"","alignment":"right","meta_layout":{"between":"between-2","layout":"layout-3"},"box_layout":"none","image_effect":"grow","caption_effect":"imghvr-fade","key":"related","post_type":"post","action":"reza_post_grid_3","post_status":"publish"}

سیب آدم و سیب جابز

ورود اسرائیلیون و خروج اسماعیلیون

یا ناقص الکمالیم یا کامل القصوریم

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تازه‌ها

{"number":"8","cats":"","orderby":"","post_title":1,"title":"\u0647\u0645\u0647","excerpt":"","excerpt_limit":"","title_limit":"","meta":{"meta_category":"","meta_author":"","meta_date":"","meta_view":"","meta_comments":""},"list_layout":"list_1","featured_layout":"featured_1","between":"40px","image_size":"full","ratio":"rd-ratio75","image_width":"40","box_layout":"boxed-details","caption_layout":"","key":"widget_blog_list","post_type":"post","action":"reza_post_list_1","post_status":"publish"}

مخلوقات اشرف

بازگشت به جدید

دو حکومت، دو بختیار، دو ترور

خریدِ حمید

تقلید تولید و تولید مقلد

ایران و کاتخونِ شیعه

پیکار با انکار ایران

بی‌شـرف

برچسب نوشته ها

انقلاب مشق سیاست اسلام اپوزیسیون فلسفه روشنفکری انتخابات فقه اصلاحات ایران اخلاق مشروطیت مشروطه مارکسیسم پهلوی سینما دین هنر زنان

instagram

نی ما جوادپور مجموعه آثارنی ما جوادپور

و این منم؛ گفته‌ها و نوشته‌ها، نه آن‌که می‌گفت و می‌نوشت
#