نی ما جوادپورمجموعه آثار نی ما جوادپور نی ما جوادپور

  • برنامه ها
    • مشق
    • مـکـتـوم
    • انتهای نهایت
  • مقالات و مقولات
  • روزنگار
  • سـخنرانی و درسگفتار
  • اشعار
  • پیشنهاد و معرفی
  • کتاب
  • روزنامه آنلاین تقریر
  • ارتباط با من

نی ما جوادپورمجموعه آثار نی ما جوادپور نی ما جوادپور

  • برنامه ها
    • مشق
    • مـکـتـوم
    • انتهای نهایت
  • مقالات و مقولات
  • روزنگار
  • سـخنرانی و درسگفتار
  • اشعار
  • پیشنهاد و معرفی
  • کتاب
  • روزنامه آنلاین تقریر
  • ارتباط با من
  • صفحه خانگی
  • >
  • مقالات و مقولات
  • >
  • سنگ واقعیت بر شیشه کبود توهم

تاملی در مختصات " توهم" در دو داستان از صادق هدایت 
سنگ واقعیت بر شیشه کبود توهم

  • مارس 24, 2021

“یک نفر میره پیش روانپزشک و می گه: برادر من خُل شده و خیال میکنه مرغه! دکتر میگه : خب چرا نمیاریش برای درمان؟ طرف میگه : آخه تخم مرغاش رو لازم دارم!”

این شوخی به یادماندنی در یکی از شاهکارهای وودی آلن یعنی “آنی هال”، مانند بسیاری دیگر از فیلمهای او با اشاره ای به “روانپزشک” همراه است که خود نشان و بیانی از درگیری فکری وودی آلن با اندیشه های فروید بود.

اگر روزگاری فروید از کارکردهای “توهم” در زمینه روانکاوی در ادامه کوشش های فکری مارکس در همین زمینه و البته در بستر جامعه شناسی سخن می گفت، گویی این روزها بیش از هر زمان دیگر محتاج بسط نظرات فروید در آن رهگذر هستیم.

جان کلام فروید این بود که ؛ انسان توهم را می پذیرد اما علت این پذیرش از این قرار است که به مدد همان توهم بتواند اندکی از بار فلاکت این زندگی بکاهد و یا به عبارتی دیگر اینگونه بتواند سیف ِ سوزناک زندگی را اندکی کـُندتر نماید.

و مارکس نیز به بیانی دیگر و البته در دستگاه نظری دیگر، پیوندی میان جامعه شناسی و “روان شناسی” ایجاد کرده بود تا از یک سو افکار غالب بر جامعه را شکل دهنده ی افکار افراد جامعه معرفی کند و از دیگر سو افکار غالب در جوامع طبقاتی را در یک عبارت مهم تحت عنوان “ایدئولوژی” تببین کند که در واقع چیزی نبود جز “آگاهی کاذب” که شالوده ی “توهم” بود.

او در همین راستا بود که می گفت “نیاز به رهایی از توهم ِ یک شرایط، نیاز به رهایی از شرایطی ست که محتاج ِ توهم است”.

هرچند که در اینجا از بسط “مفهوم” ایدئولوژی در اندیشه و آثار مارکس می گذریم و تنها اشاره می کنیم که آثار مارکس “ایدئولوژی” همواره مفهومی ثابت و یکنواخت نبود. مراد مارکس از ایدئولوژی در “ایدئولوژی آلمانی”، اساسا با آنچه تحت عنوان “ایدئولوژی” در دوره های دیگری از آثارش مطرح کرد متفاوت بود. ( پی نویس : پیوند آراء و نظرات فروید و اندیشه های مارکس در میانه قرن بیستم توسط برخی از مارکسیستهای مکتب فرانکفورت از جمله ماکوزه به آشکارترین شکل انجام شد)

در محاورات روزمره و حتی در اغلب منقولات و مکتوبات آکادمیک از “توهم” بعنوان وصفی مذموم یاد می شود در حالی که برای انسانهایی که به علل و دلایل مختلف ریشه های افکار و شخصیتشان از خاک واقعیت جدا مانده است، اصولا “توهم” یگانه راه ادامه حیات بشمار می رود.

نگاه پسا فوئرباخی به مقولاتی از جمله مذهب بر مبنای “توهم” اگرچه همواره بر عدم فهم مفهوم “ایمان” استوار بود اما نکته ارزنده ای با خود به همراه داشت که عبارت بود از ؛ تاکید بر روییدن نهال “توهم” از خاک ِ تعطیل تعقل و ترویج تخیل ِ تصمیم گرا.

کوتاه سخن آنکه انسان در مسیر ایجاد تغییرات در زندگی شخصی و اجتماعی خویش تا زمانی که بر محور امکان سیر می کند دست به دامان تعقل و عقلانیت رفتاری خواهد بود(حتی در آرمانگرایانه ترین حالات) اما زمانی که در باور خود به بن بست امکان ایجاد این تغییرات می رسد دست به دامان “توهم” می شود.

در اواخر قرن نوزدهم زمانی که گوستاو لوبون به بررسی روانشناسی رفتار توده ها می پرداخت، بر این نکته تاکید داشت که ؛ “توده ها باید توهمات خود را داشته باشند” و هرکس این توهمات را در اختیار بگیرد ارباب آنها خواهد بود.

سالها بعد فاشیسم در اروپا از خاک نظریه پردازی هایی بر این نهج رویید.

فاشیسم توهمات توده ها را به رسمیت می شناخت و به آنها دامن می زد و با در اختیار گرفتن آنها از همان توده ها برای ایجاد پیاده نظام جنگهای توسعه طلبانه و ویرانگر “ملت” ایجاد می کرد.

و این همان فاشیسم بود که در تمامی عرصه ها “توهم” را برتر از “تعقل” می دانست.

انسان متوهم احوال خویش را بر اساس واقعیات پیرامون و خرد جمعی تغییر نمی دهد بلکه می کوشد تا دیگران و واقعیات پیرامون را بر مبنای احوالات خویش ارزیابی کند.

انسان متوهم شیشه ای کبود در برابر دیدگان دارد و بر همین اساس جهان پیرامون را کبود می بیند.

پیش چشمت داشتی شیشه ی کبود

زان سبب عالم کبودت می‌نمود

گر نه کوری این کبودی دان ز خویش

خویش را بد گو، مگو کس را تو بیش

اما چرا در زمانه ی اکنون این “شیشه کبود” به یکی از ملزومات زندگی بشر بدل شده است؟ چرا امروز واقعیت ِ بشر عبارت است از نفس زدن در هوای توهم ؟

لطیفه ای ست نهانی در کار روزگار که انسان ِ محصول جامعه مدرن هرچه بیشتر به سمت و سوی اجتماعی شدن پیش رفت منزوی تر و تنهاتر شد. اما چرا و چگونه ؟

“جهان جدید” با انسان گرایی (Humanism) دوران رنسانس و فردگرایی (Individualism) مدرنیته آمیخته شد.

تفاوت و تناسبی که میان انسانگرایی و فردگرایی وجود دارد را باید در تاریخ اندیشه ی ایرانی نیز بررسی کرد که دربردارنده نتایج بسیار جالبی خواهد بود که البته از این مقال خارج است و تنها از باب اشاره ای مختصر باید تاکید کنم که ؛ در تاریخ فلسفه و اندیشه دینی ما همواره توجه به انسانگرایی دیده می شود اما نهال فردگرایی در خاک این دو عرصه بسیار نادر و نحیف است. اما در عرفان “ما” رگه های شاخص تری در زمینه فردگرایی قابل رصد است.

به بیانی دیگر در فلسفه و دین با “انسان بماهو انسان” مواجه ایم اما در عرفان سویه هایی از فردگرایی البته بر بستر اگزیستانسیالیسم را می توانیم مشاهده کنیم.

فردگرایی بدون تردید یکی از مبانی شاخص مدرنیته بشمار می رود، هرچند در میانه قرن نوزدهم و پس از آن در قرن بیستم دیدگاه های مبتنی بر اصالت فرد و اصالت جمع در موارد فراوان به شدت در برابر یکدیگر صف آرایی کردند ؛ از کیرکه گارد که در دفاع از فردگرایی به این نظر می رسید که ؛ “فرد بیش از نوع ارزش دارد” تا در آن سوی ماجرا که کسی چون شوپنهاور تیغ حمله بر فردگرایی را اینگونه از نیام برمی کشید که انسان را اساسا زندانی “اصل فردیت” (Principum Individuationis) می دانست.

اما میوه ی مهمی که بر شاخسار درخت فردگرایی که خود ریشه در خاک مدرنیته داشت رویید چیزی نبود جز “تنهایی”.

انسان ِ اجتماعی ِ شهرنشین ِ حاضر در میان ازدحام همنوعان خویش، با گذشت زمان و تغییر رنگ زمانه در سیری معکوس و البته معنادار گونه ای از “بازگشت به خویشتن” را تجربه می کرد که خزیدن در کنج انزوا و نوعی “غارنشینی مدرن” بود.

در این فضا بود که انسان دردمند را جهت درمان حاجت به ابداع روانشناسی و روانکاوی افتاد تا جایی که جامعه شناسی پرآوازه چون گئورگ زیمل گفت ؛ ” گوهر مدرنیته روانشناسی است…”.

فرد در جامعه سنتی و جهان پیش از مدرنیته از این رو نیازی به روانشناسی نداشت که سازگاری بدون مناقشه ای با جامعه برقرار می کرد اما در جهان جدید فرد به گونه ای در برابر اجتماع قرار می گرفت که ناچار بود جهت بقا بسیاری از خواسته ها و مطلوبات و آرمانهای خود را قربانی منافع دیگری یا دیگران نماید. و اینگونه بود که فرد در حالی میان جمع روزگار می گذراند که هر دم سودای گریز از جمع در سر می پروراند.

در همین فضا بود که “بحران فردیت” و “بحران هویت” انسان را به سوی مرگ اندیشی و پوچگرایی و دنیای مخدرهای روانی کشاند. و کسی چون نیچه همین “تنهایی” را چنان دستمایه فلسفه خاص خود کرد که در آنجا انسان تنها همدم ناگزیر خود تحت عنوان “خدا” را نیز می کُشد تا همچون قاتلی به کنج تنهایی خویش بخزد.

هم او بود که می گفت ؛ “تمامی زرتشت من هیچ نیست جز سرود ستایش تنهایی”. همان زرتشتی که چون به خانه بازمی گشت می گفت؛ “ای تنهایی! ای خانه ی من، تنهایی. آوایت چه خوش و نوازشگر با من سخن می گوید …”.

اما نیچه را بقا و وفای عمر آنمایه نبود که شاهد ورود “تکنولوژی” به جهان و مشاهده پیامدهای آن باشد. و ای کاش نیچه این جهان را نیز درک می کرد و درمی یافت که چگونه “انسان ِ قاتل خدا”، در برابر خدای تکنولوژی سر به سجده فرو آورده است.

و همان انسان ِ تنهای محصول فردگرایی مدرنیته اگرچه بیزاری خود از جامعه را با خزیدن به غار انزوا فریاد کرده بود، اما سالها بعد بر بال تکنولوژی از آن غار پرکشید تا در ورای “دنیای حقیقی”، دنیایی دیگر خلق کند تحت عنوان “دنیای مجازی”.

و انسان بیزار از جامعه اینگونه بود که برای خود جامعه ای دیگر بنا کرد. جامعه ای که هیچ نیست جز ؛ “اجتماع تنهایان”.

اجتماعی که عدم درک مناسبات و مختصات آن می تواند شعله ای باشد در خرمن توهم .

رشیه ها و مبانی این نیاز به توهم و یا خلق توهم و یا در افتادن به دامگه توهم را باید از زمانی رصد کرد که ریشه های صنعتی شدن و گسست معرفتی از جهان قدیم به جهان جدید در خاک جوامع مختلف جای گرفته است.

من در اینجا و بر همین نهج اشاره ای مختصر می کنم به مولفه های مربوط به این مسئله در دو داستان از صادق هدایت ؛ ” سه قطره خون” و “سگ ولگرد”.

در “سه قطره خون” با شرح حال شخصی همراه می شویم که یکسال از دسترسی به کاغذ و قلم محروم بوده و امکان نوشتن نداشته است.

کسی که شرح حال مختصر خود از آن یکسال را با تاکید بر “تفاوت خود با دیگران” اینگونه ترسیم می کند ؛

“یکسال است که میان این مردمان عجیب و غریب زندگی می کنم.هیچ وجه اشتراکی بین ما نیست،من از زمین تا آسمان با آنها فرق دارم … ولی ناله ها ، سکوت ها ، فحش ها ، گریه ها و خنده های این آدمها همیشه خواب مرا پر از کابوس خواهد کرد …”.

این تاکید بر تفاوت یا فاصله ی میان “خود” و “دیگری” یا در عرصه ای دیگر تفاوت و فاصله ی میان “آنچه هست” و “آنچه باید باشد” و یا به عبارتی دیگر تفاوت و فاصله ی دیگر میان “واقعیت” و “آرمان” نیز انسان محصول جامعه مدرن را هرگز رها نکرده و نمی کند. چرا ؟

چون اصولا و اساسا جهان مدرن برای بشر از ابتدا تحت عنوان یک “آرمان” ترسیم شده است. اگر مدینه ی فاضله ی افلاطون در عمل امکان تحقق نداشت اما بر خاک همان اتوپیا بود که انسن در مراحل مختلف حیات خود درد ِ فاصله ی میان “انچه هست” تا “آنچه باید باشد” را با مُسکن ِ ترسیم یک آرمانشهر التیام می بخشید.

با اینهمه انسان ِ محصول جهان جدید هرچه تنهاتر و تنهاتر و تنهاتر شد بازهم حضور “او” را بعنوان دیگری، دیگران یا ترشحات جامعه را در جوار “خود” احساس می کرد. و مگر نه اینکه همان فروید بود که می گفت « هرجا “او” باشد “خود” نیز هست».

و هدایت در ادامه همین داستان است که آن “تفاوت خود با دیگران” را اینگونه به تفاوت “واقعیت و آرمان” تعمیم می دهد ؛

” بدتر از همه تقی خودمان است که می خواست دنیا را زیر و رو کند و با انکه عقیده اش این است که زن باعث بدبختی مردم شده و برای اصلاح دنیا هرچه زن است باید کشت، عاشق همین صغرا شده بود …”.

شخصیتهای داستان ِ هدایت به شیوه ای “می اندیشند” و به شیوه ای دیگر “عمل می کنند”. چرا ؟

چون این است جانمایه ی رفتار انسان محصول جامعه مدرن. انسانی که در خندقی مهیب گرفتار آمده میان “مرتبه ی انفسی” (Subjective) و “مرتبه ی آفاقی” (Objective)

انسانی که آنچه می بیند را نمی تواند خراب و آنچه می اندیشد را نمی تواند ایجاد کند …

و از این روست که دست به دامان توهم می شود برای تخریب دنیای بیرون در درون و ایجاد دنیای درون در دنیای بیرونی که هیچ نیست جز “دنیای وهم” …

آتشفشان وجودی این انسان در اینجاست که دچار انفجارهای درونی (Implosion) و انفجارهای بیرونی (Explosion) می شود …

انفجارهای درونی راه به سوی نیهیلیسم و مازوخیسم و عرفان ِ کاذب و مبتذل و … می برد و انفجارهای بیرونی نهال خشونت و سادیسم و انقلاب را آبیاری می کند.

اما در هر دو سوی ماجرا انسان در بند ِ توهم است و چه جای انکار که همین انسان با لبخندی بر لب بر این بند بوسه می زند و سرخوش از صید بود فریاد بر می آورد که ؛

“رنج” می گوید به گوشم پست پست

صید بودن بهتر از صیادی است

شخصیتهای “سه قطره خون” هر کدام به نوعی در بند توهم هستند از حسین،محمدعلی،صغرا سلطان،سیاووش،تقی،ناظم،عباس گرفته تا خود ِ راوی آنجا که در این خیال است که دختری که به ملاقات عباس می آید عاشق اوست، در حالی که در “واقعیت” چنین نیست …

حتی گربه نیز نوعی دچار توهم پیرامون خود است، انجا که می پندارد گربه ها گمان می کنند انسانها از گربه ها برای اینکه به آنها غذا بدهند درخواست چاپلوسی می کنند. و در همین رهگذر است که در می یابیم ؛ تنها وقتی سر خون آلود خروسی را به گربه می دادند “احاسات طبیعی” گربه بیدار می شد و آن سر را می درید و می خورد …

و بعد از خورد آن است که گربه تا یکی دوساعت “تمدن مصنوعی” خود را فراموش می کرد…

این عبارت اخیر یعنی “تمدن مصنوعی” در نسبت با عبارت پیشین در همین فقره یعنی ؛ “احساسات طبیعی”، اوج درک هدایت را نشان می دهد از فاصله ی میان “انسان طبیعی” و “انسان متمدن”، هرچند که در اینجا مسئله در قالب کنش و واکنش یک گربه مطرح می شود .

در پیان مشخص می شود که تمامی داستان عبارت بوده از “توهمات راوی” …

با داستانی مواجه ایم که اگرچه بر اساس روایت ِ راوی این آدمهای اطراف هستند که همگی دچار توهم هستند اما خود ِ راوی نیز در بطن داستان در نقش یکی از شخصیتها ادغام می شود …

در اینجا علاوه بر تکنیک فوق العاده ای که هدایت در داستانویسی مورد استفاده قرار می دهد، متوهم بودن راوی را نیز به زیبایی و بدون “اعلام کردن”، “نشان می دهد”.

اینک از گربه ی “سه قطره خون” بیاییم به سمت سگ ِ “سگ ولگرد” تا مشخص شود که آن فاصله ی میان “انسان طبیعی” و “انسان متمدن” را هدایت چرا و چگونه در قالب یک حیوان دیگر روایت می کند.

از ابتدا با تاکید بر همین مسئله ماجرا آغاز می شود، اینگونه که توصیف چشمان سگ می گوید ؛

” در ته چشمان او یک روح انسانی دیده می شد “…

و در ادامه او را اینگونه بیشتر به انسان نزدیک می کند که ؛

” نه تنها یک تشابه بین چشمان او و انسان وجود داشت بلکه یکنوع تساوی دیده می شد”…

پس از آن است که با روایتی تراژیک مواجه ایم از رنج ها و ستم ها و مصائبی که سگ از انسان ها نصیب برده است، اما سگ در اینجا نمادی ست از انسانی که به علت “تفاوت با روح غالب بر جامعه” دچار این رنج ها و ستم ها شده است. و همین رنج هاست که سگ را به عزلت و انزوا می کشاند با یادآوری خیال ِ خوش روزهایی که در خانه ی صاحبش زندگی معنادار و آسوده ای را از سر می گذراند …

و حتی گذشته های خوش ِ دورتر در سبزه زارهای اسکاتلند و طعم گوارای شیر مادر و …

و همین سگ از صاحب خود دور می افتد، اما کدام صاحب؟ صاحبی که هدایت او را اینگونه در یک عبارت معرفی می کند ؛ “صاحبش خدای او بود …”.

و یادآوری دوران خوشی که با صاحب خود در گذشته سپری کرده بود، استعاری ست از نسلی که از گذشته ی درخشان خود دور افتاده و شرایط کنونی اش همچون روزگار ِ سگ ولگردی ست در خیابان.

همین سگ آنگاه که صاحبش را گم می کند قلاده ای را به گردن دارد که نمادی ست از تعلق خاطر او به گذشته ای که از آن دور افتاده است. اما یکی از مردمان آن قلاده را نیز از سگ جدا می کند. در اینجاست که هدایت می گوید ؛

” از آن روز پات بجز لگد،قلبه سنگ و ضرب چماق چیز دیگری از این مردم نصیبش نشده بود “.

از دست دادن ِ تمامی گذشته ای که شالوده ی هویت انسان را تشکیل می دهد، در اینجا دارای دو وجه است. یکی اینکه ؛ برای نفس زدن در هوای “دنیای جدید” تحمل رنج ِ گسستن از آن گذشته بعنوان “سنت” الزامی ست.

و دیگر اینکه ؛ این گذشته را بصورت کامل بعنوان “سنت” مراد نکنیم و دریابیم که نفی جزمیات و عبور از باتلاق های سنت به معنی نفی و گسستن از تمامی ریشه های تاریخی یک “ملت” نیست، که اگر چنین شود آن ملت خود را بدون دستاویزهای تاریخی و معرفتی چون بیدی در برابر باد می بیند … و به بیانی دیگر و بر سبیل تمثیل، در آن صورت ؛ آن “ملت” قلاده اش باز می شود اما بی سرپرست و بی پناه در گذرگاه های خطرخیز تاریخ رها می شود.

هدایت اما ورای هرکدام از این برداشت ها، هم نشان می دهد و هم می گوید که ؛

” پات حس می کرد وارد دنیای جدیدی شده …”.

آن گذشته ی درخشان از یک سو می تواند تکیه گاهی برای استواری در برابر طوفانهای ویرانگر “بحران هویت” باشد برای جوامعی که گذر از جهان قدیم به جهان جدید را تجربه می کنند و از دیگر سو منبعی باشد برای بسط و ترویج “توهم”. اما کدام توهم ؟

توهمی که “آنچه داشتیم” را به جای “آنچه نداریم” می نشاند و مس ِ اکنون را در پوششی از گذشته ی طلایی پنهان می کند.

در حالی که از فهم این مهم عاجز است که تالی فاسد این خیمه شب بازی چیزی نخواهد بود جز به بار نشستن درخت ناسیونالیسم رادیکال که بر شاخسارهای آن میوه ای جز نژادپرستی و “توهم قدرت” نخواهد رویید، همان “توهم قدرتی” که کسانی چون فتحعلی شاه قاجار و رضا شاه پهلوی طعم آنرا در هنگامه ی دو جنگ به خوبی چشیدند و به تاریخ ایران چشاندند.

هدایت در “سگ ولگرد” این گذشته را از یک سو مرهم و از دیگر سو همچون درد روایت می کند. شرایط سگ را زمانی که در کشاکش محنت خیز “اکنون” ترسیم می کند، ناگهان نقبی اینگونه به “گذشته” ای می زند ؛

” از زندگی گذشته فقط یک مشت حالات مبهم و محو و بعض بوها برایش باقی مانده بود و هر وقت به او خیلی سخت می گذشت، در این “بهشت گمشده” خود یکنوع تسلیت و راه فرار پیدا می کرد و بی اختیار خاطرات آن زمان جلوش مجسم می شد…”.

این “بهشت گمشده” مبنای همان توهم است و در شرایطی بسط می یابد و تقویت می شود که توان گذر از “برزخ واقعیت” به “بهشت آرمان” وجود ندارد.

جامعه ای درگیر ِ رنج ِ اکنون که برای تسکین و تسلی دست به دامن یاد ِ گذشته می شود، سخت مستعد ِ استقبال از یک ابرقهرمان است. کسی که سوار بر اسب اقتدار از دروازه های آرمانگرایی وارد شود و مرهمی باشد بر وجوه تراژیک ِ واقعیت.( فراموش نکنید که این داستان در اوج آمد و شد ِ رضاشاه نوشته شده)

و سگ در این شرایط است که با رهگذری جدید مواجه می شود که نوازشش می کند، به او آب و غذا می دهد. در اینجاست که سگ می پندارد که این رهگذر می تواند “صاحب” جدید او باشد. اما آنگاه که برق امید در چشمان سگ نمایان می شود، ناگاه رهگذر سوار بر اتوموبیل شده و می رود …

سگ با تمام زخمهایی که از ضربه های مردم بر پیکر رنجور خود دارد در پی آن اتوموبیل می دود … اما رهگذر سوار بر اتوموبیلی که در پیچ و خم جاده ناپیدید می شود، آخرین امید سگ را نیز با خود به قتلگاه یاس می برد …

سگ نا امید از رسیدن به اتومبیل می افتد و می میرد …

هدایت که در ابتدا چشمهای سگ را به چشمهای انسان تشبیه کرده بود، در اینجا وقتی کلاغ ها بر خوان ِ خونین نعش سگ می نشینند، می گوید ؛

“سه کلاغ برای در آوردن دو چشم میشی پات آمده بودند”.

اما کدام چشمها ؟

همان چشمهایی که واقعیت را با “شیشه کبود” توهم دیده بود …


  • صادق هدایت

نوشته های مرتبط

{"qurey":{"category__in":[42],"post__not_in":[501086],"posts_per_page":3,"ignore_sticky_posts":1,"orderby":"rand","post_type":"post"},"title":"\u0647\u0645\u0647","post_title":1,"between":"40px","layout":"grid","grid_layout":"grid_3","padding":{"left":"20","top":"20","right":"20","bottom":"20"},"ratio":"rd-ratio75","image_size":"medium","excerpt":"","alignment":"right","meta_layout":{"between":"between-2","layout":"layout-3"},"box_layout":"none","image_effect":"grow","caption_effect":"imghvr-fade","key":"related","post_type":"post","action":"reza_post_grid_3","post_status":"publish"}

تاریخ ِ بی گذشته

در دفاع از بیضه روباه

جشن تکلیف در گورستان حقوق

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تازه‌ها

{"number":"8","cats":"","orderby":"","post_title":1,"title":"\u0647\u0645\u0647","excerpt":"","excerpt_limit":"","title_limit":"","meta":{"meta_category":"","meta_author":"","meta_date":"","meta_view":"","meta_comments":""},"list_layout":"list_1","featured_layout":"featured_1","between":"40px","image_size":"full","ratio":"rd-ratio75","image_width":"40","box_layout":"boxed-details","caption_layout":"","key":"widget_blog_list","post_type":"post","action":"reza_post_list_1","post_status":"publish"}

مخلوقات اشرف

بازگشت به جدید

دو حکومت، دو بختیار، دو ترور

خریدِ حمید

تقلید تولید و تولید مقلد

ایران و کاتخونِ شیعه

پیکار با انکار ایران

بی‌شـرف

برچسب نوشته ها

انقلاب مشق سیاست اسلام اپوزیسیون فلسفه روشنفکری انتخابات فقه اصلاحات ایران اخلاق مشروطیت مشروطه مارکسیسم پهلوی سینما دین هنر زنان

instagram

نی ما جوادپور مجموعه آثارنی ما جوادپور

و این منم؛ گفته‌ها و نوشته‌ها، نه آن‌که می‌گفت و می‌نوشت
#